او
به سادگــــــــــــی یک لبخنـد...
رهـــــــایم کــــــــرد...
و رفــــــــــــــت...
و مـــــــن دلنوشـــته های
بی مخاطــــــــــبم را به حـــــــــــراج گذاشتم...
او....
سریع ترین نقاشی بود...
کـــه در یک چشم به هم زدن
روزگارم را سیاه کـــردو رفت..!!
زندگـــــی ...
کلاهت را بـه هــوا بیانــــداز !!!
که من دگر جان بازی کردن نــــدارم ...
تـــو بردی ...
اختـــراع تلفــــــن بزرگترین خیانـــــــــت به بشـــریت بوده....
خداحافــــظی ها بایـــد رو در رو باشـــه....
گــــاهـــی اوقات اشـــک ها ، آدم ها رو بیدار میکنن...
لعنـــــــت بر خداحافظــــــی های تلفنــی...
دلم یک آغوش می خواهد
آغوشی بدون ریا
بدون دروغ
بدون رفتن
آغوشی خواستنی
پر از آرامش
آغوشی که مرا برای خودم بخواهد
آغوشی گرم و ابدی
جهــان
از چشم های تو شروع می شود و …
جایی در امتداد آشفتگی موهایت به بــاد می رود.
میکشــه…
مـن خودم تنهــام با این دیوار مجازی
همه می آیند دلنوشته ها را میخوانند و میروند...
اما یک نفر
فقط یک نفر حال این دیــوانه را نپرسید...