ادامه داستان عروسی دیــوانه، از زبان دیگــری...
اوایل حـالش خوب بود ؛
نمیدونم چرا یهو زد به سرش.
حالش اصلا طبیعی نبود .
همش بهم نگاه میکرد و میخندید…
به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها….
من دیوانــه همانند خارپشتی شده ام
كه تیغ هایش دنیای امنــی برایش ساخته
اما حسرت نوازشی عاشقانه تا ابد بر دلش مانده است...
چه ایــده ی بــدی بود
دایــره ای ساختن ساعت،
احساس میکنی فرصت تکــرار هست
ساعت خـــوب ساعت شنـــی است...
به یــادت می آورد دانــه ای که افتاد...
دیگر باز نمیگــردد...
این حرفا رو میگـــم
این بار تو بخـــند ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وصیت کردم
اگر روزی مــــــــرگ به دیدارم آمـد
هـــــل نکنید…!!!
فقط کــافیست چند قــدم
با این آدمها قدم بزنی
تازه می فهمی
این آدمها فقـــط از دور نزدیکند...
میگـــــــــــــــــویند آخر خنــــــــــده گریـــــــــــه است...
بهانه ای برایـــــــــــــم جور کن که بخـــــــــــــندم...
بغــــــــــــــض بدی در گلویـــــــــــم دارم...